picnik

picnik

داستان هاي كوتاه عاشقانه واقعي غمگين جديد گريه دار و تلخ و شيرين و شاد

داستان هاي كوتاه عاشقانه واقعي غمگين جديد گريه دار و تلخ و شيرين و شاد در سايت من و تو اوكي

روزي، روزگاري مردي با پسر كوچكش در روستايي زندگي مي كرد.سال ها گذشت. پسر به سن نوجواني رسيد و در هر كاري به پدرش كمك مي كرد. روزي پدر به او گفت: " پسرم! مي بينم كه خوب از عهده ي كارها بر مي آيي. روزها پشت سرهم مي گذرند،جوان ها پير مي شوند و پيرها هم ضعيف و ناتوان. تو هم به زودي مردي خواهي شد اما پدرت سه نصيحت به تو مي كند؛ هميشه آن ها را به ياد داشته باش!

اول اين كه كاري كن در هر روستا، خانه اي داشته باشي، دوم آن كه هر روز كفش نو بپوشي و سوم، طوري زندگي كن كه همه ي مردم به تو احترام بگذارند."

پسر با تعجب پرسيد: « نمي فهمم پدر! چه كار بايد بكنم كه در هر روستا خانه اي داشته باشم؟ مگر مي توانم هر روز كفش نو بپوشم؟! و چه طور بايد زندگي كنم همه ي مردم به من احترام بگذارند؟» پدر لبخندي زد و گفت: « نگران نباش! چندان هم سخت نيست. اول اين كه، اگر خواستي در هر روستا خانه اي داشته باشي، بايد در آن جا دوستي صميمي و وفادار براي خودت پيدا كني.

دوم اين كه از شب قبل كفش هايت را خوب تميز كن تا هر روز كفش هاي نو بپوشي و سوم، اگر هر روز قبل از همه، از خواب بيدار شوي و به سر كار بروي، مردم به تو احترام خواهند گذاشت». سال ها گذشت. پسر، همان طور كه پدر گفته بود، صاحب خانه و كاشانه شد. او هيچ وقت نصيحت هاي پدر را از ياد نمي برد و زندگي اش به خوبي و خوشي مي گذشت.

در آن سرزمين شاه مغروري حكومت مي كرد. به فرمان او پيرمردهاي ضعيف و از كار افتاده را به دست جلاد مي سپردند تا آن ها را از بين ببرد.

روزي رسيد كه مرد روستايي قصه ي ما هم پير شد. پسر او نمي توانست راضي شود كه پدرش را به دست جلاد بسپارند. اين بود كه زير شيرواني خانه اش اتاق گرم و كوچكي درست كرد و پدرش را در آن اتاق مخفي كرد.مدتي گذشت. روزي مأموران شاه به خانه ي پسر آمدند. پرسيدند: " پدرت كجاست؟ "

پسر جواب داد: " نمي دانم، سه روز است كه از خانه رفته و هنوز برنگشته."

مأموران همه جاي خانه را گشتند. به هر گوشه اي سَرك كشيدند. انباري و كاهدان را زير و رو كردند اما اثري از پيرمرد نبود. از همسايه ها پرسيدند. آن ها گفتند: " پيرمرد هفته ي پيش خانه بود اما سه روز است كسي او را نديده."

مأموران گفتند: " وقتي پيرمرد برگشت، به ما خبر دهيد."

چند روزي گذشت. مأموران دوباره برگشتند اما پسر و همسايه ها با هم يك صدا گفتند: " پيرمرد از آن موقع كه رفته تا حالا برنگشته."

پيرمرد روزها در اتاق كوچك مي ماند. چيزهاي مختلفي مي ساخت و به خانواده اش كمك مي كرد. اگر مشكلي پيش مي آمد، او با راهنمايي هاي خود آن را حل مي كرد.

پيرمرد هم چنان به پسرش راه و رسم موفقيت و رويارويي با سختي ها و دشواري هاي زندگي را آموزش مي داد. راهنمايي هاي پيرمرد سبب شد، پسر مورد توجه همگان قرار بگيرد.

مردم با تعجب مي گفتند: " نكند اين پسر با ارواح و شيطان سروكار دارد!"

اين شايعه به گوش شاه رسيد. او فرمان داد:" اين پسر بايد به نزد من بيايد. اگر اين قدر كه مي گويند باهوش باشد، طوري مي آيد كه نه لباس بر تن داشته باشد و نه بي لباس باشد."

پسر از شنيدن اين فرمان ناراحت و غمگين شد. پيرمرد پرسيد: " چه شده؟ چرا اخم كرده اي و ناراحتي؟ چه مشكلي داري؟"

پسر فرمان شاه را تعريف كرد.

پدر او را دلداري داد و گفت: " غصه نخور پسرم. اين كه مشكل بزرگي نيست. تور بزرگي بردار، آن را مثل لباس دور خودت بپيچ و پيش شاه برو. اين طوري نه لباس بر تن داري و نه بي لباس هستي."

پسر هم همين كار را كرد.

شاه با ديدن او گفت: « آفرين! تو فرمان مرا درست انجام داده اي». و دستور داد با غذاي خوب و خوشمزه اي از پسر پذيرايي كنند. بعد گفت: " ده تخم مرغ پخته به تو مي دهم. سه هفته هم فرصت داري آن ها را به صورت جوجه به من برگرداني. حالا برو!"

پسر با ناراحتي به خانه برگشت. پدر پرسيد: " شاه چه گفت؟"

پسر جواب داد: " شاه اول خيلي از من تعريف كرد اما بعد فرمان عجيبي صادر كرد."

پدر گفت: " بگو ببينم فرمان او چه بود؟ شايد بتوانم كمكي بكنم. از قديم گفته اند يك عقل خوب است و دو عقل بهتر."

پسر گفت: " شما نمي توانيد كمكي كنيد. شاه گفت از تخم مرغ پخته جوجه درآورم. آخر مگر مي شود؟"

پدر او را دلداري داد و گفت: " نگران نباش پسرم! اگر درست و عاقلانه عمل كني، اين مشكل هم حل مي شود. حالا بيا اين تخم مرغ هاي پخته را بخوريم. موقعش كه رسيد، با كوزه اي پر از ارزنِ پخته، پيش شاه برو. بگو ارزن هاي پخته را بكارند تا هر وقت جوجه ها، سر از تخم هاي پخته درآوردند، از دانه هايي كه از ارزن پخته سبز شده، بخورند."

پسر و پدر تخم مرغ ها را خوردند. پسر با كوزه اي پُر از ارزن پخته پيش شاه رفت.

گفت: " قربان! دستور بدهيد اين ارزن هاي پخته را بكارند. جوجه ها كه از تخم مرغ هاي پخته درآمدند، اين ارزن ها را كه از ارزن پخته سبز شده مي خورند و گرسنه نمي مانند."

شاه بسيار تعجب كرد و با خودش گفت: « عجب پسر باهوشي است! اما من از او زرنگ تر هستم». سه روز ديگر پيش من برگرد؛ نه پياده و نه سواره، با پيش كشي و بدون پيش كش. اگر فرمان مرا درست انجام دادي، انعام بسيار خوبي مي گيري. اگر نه، خونت به گردن خودت است."

پسر كه خيلي ترسيده بود، با رنگي پريده به خانه برگشت.

پدر با نگراني پرسيد: "چه اتفاقي افتاده؟ چه بدبختي تازه اي بر سرمان آمده؟"

پسر گفت: " شاه مي خواهد مرا بكشد. اين بار ديگر نمي توانم نجات پيدا كنم. او اول از من تعريف كرد اما بعد فرمان جديد و بسيار مشكلي صادر كرد. شاه امر كرد سه روز ديگر به ديدنش بروم؛ نه پياده و نه سواره، با پيش كشي و بدون پيش كش. و اگر دستورهايش را اجرا نكنم مرا از بين خواهد برد."

پدر، باز او را دلداري داد و گفت: « نگران نباش! براي هر مشكلي راه چاره اي هست. حالا شامت را بخور و برو بخواب.

صبح روز بعد پيرمرد، پسرش را از خواب بيدار كرد و گفت: " بيا تا به تو بگويم چه كار كني."

پسر نزديك ظهر به خانه برگشت. همان طور كه پدرش خواسته بود، بلدرچين و خرگوش زنده اي با خود آورد.

پدر گفت: " پس فردا كه به ديدن شاه مي روي، طنابي به گردن خرگوش بينداز و سرطناب را به پايت ببند. طوري راه برو مثل اين كه سوار خرگوش شده اي. بلدرچين را هم زير لباست مخفي كن تا كسي آن را نبيند..."

پيرمرد به او ياد داد كه چه كار كند.

پسر به وعده گاه رفت. شاه تا چشمش به او افتاد، دستور داد زنجير سگ ها را باز كنند. فكر كرد حالا پسر را تكه تكه خواهند كرد.

پسر با ديدن سگ ها، طناب خرگوش را باز كرد. خرگوش فرار كرد. سگ ها ، به دنبالش دويدند و بدون اين كه كاري به پسر داشته باشند، دور شدند.

پسر، شاه را روي بالكن ديد. با غرور گفت: "من فرمان شما را انجام دادم. نه پياده آمدم و نه سوار بر اسبي شدم. اين هم پيش كش..."

با گفتن اين حرف، پسر بلدرچين را از زير لباسش درآورد و آن را به سوي شاه دراز كرد. شاه مي خواست بلدرچين را بگيرد اما پسر دست خود را باز كرد و پرنده به هوا پريد.

پسر گفت: «با پيش كشي و بدون پيش كش، درست همان طور كه فرمان داده بوديد».

شاه گفت: « آفرين! اين كار را هم خيلي خوب انجام دادي. حالا بگو پدرت كجاست؟ اگر راستش را گفتي اِنعام خوبي به تو مي دهم. اگر نه دستور مي دهم جلاد تو را از بين ببرد».

پسر جواب داد: " پدرم مرا بزرگ كرده بود. به من زندگي و عقل و هوش داده بود. نمي توانستم او را به دست جلادان شما بسپارم. اين بود كه در خانه ام اتاق كوچكي ساختم. او را در آن جا مخفي كردم. پدرم زحمت و ناراحتي براي من نداد. حتي با راهنمايي ها و نصيحت هايش كمك زيادي به من مي كند."

بعد براي شاه تعريف كرد كه چه طور با راهنمايي پدرش، دو سال محصول خوبي برداشت كرده بود؛ در حالي كه همسايه ها غلّه اي درو نكرده بودند. پسر گفت: " پدرش براي او از همه چيز با ارزش تر است. اگر او نباشد، زندگي برايش فايده اي ندارد."

شاه پرسيد: "آيا پدرت در انجام فرمان هايي كه داده بودم، به تو كمك كرده بود؟"

پسر جواب داد: "من نمي توانستم بدون كمك پدرم به دستورهاي مشكل شما عمل كنم."

شاه با خود فكر كرد: "اين حرف درستي است. پيران، بسيار دانا هستند. بايد از وجودشان استفاده كرد."

به اين ترتيب، شاه فرمان قبلي خود را كه درباره ي كشتن افراد پير صادر كرده بود، لغو كرد و پدر و پسر را گرامي داشت.

داستان هاي كوتاه عاشقانه واقعي غمگين جديد گريه دار و تلخ و شيرين و شاد در سايت من و تو اوكي


برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۸ دى ۱۳۹۵ساعت: ۱۲:۲۸:۲۱ توسط:picnik موضوع:

چت باکس


صفحات وبلاگ

[ ]

RSS

POWERED BY
sitearia.ir

ابزار کد سایت وبلاگ خرید رپورتاژ آگهی عکس پروفایل عکس پروفایل عکس پروفایل خرید بلیط هواپیما خرید بلیط هواپیما خرید بلیط هواپیما خرید بلیط هواپیما سفر نتایج زنده رئال مادرید تاریخ امروز تاریخ امروز دانلود فیلم ایرانی خرید رپورتاژ آگهی خرید شارژ ایرانسل

در كل اينترنت
در اين سايت

سئو کار حرفه ای / خرید پیج اینستاگرام / باربری / دانلود نرم افزار اندروید  / شرکت خدمات نظافتی در مشهد / شرکت نظافت منزل و راه پله در مشهد / شرکت نظافت راه پله در مشهد / شرکت نظافت منزل در مشهد  /سایت ایرونی  / بازی اندروید  /  خدمات گرافیک آریا گستر  / فروش پیج آماده آریا گستر / نیازمندی های نظافتی / وکیل در مشهد / ارز دیجیتال / نیازمندی های قالیشویی / مبل شویی / املاک شمال  / آرد واحد تهران / فیزیوتراپی سیناطب / sell Instagram account safely / نیازمندی های گردشگری / نیازمندی های سالن زیبایی